سکّه و چاوشبی مردی ز سرمستیرها از عالم و هستیبه راهی در گذارِ بختبخورد پایش به جسمی سختصدای سکّهای بشنیدبهدنبال صدا گردیدگمانش بود که آن سکّهطلا باشد، به هر تکّه[1]نیافت سکّه ز تاریکیندید کورسوی باریکیکشید دستان به روی خاکز اقبال و مراد پاکبه تکّه کاغذی برخوردزدش آتش، به نور خُرد[2]بیافت آن سکّهی ناچیزپشیمان از تلاش و خیزبدید که کاغذ و آتشبُود چاو[3] و نشد چارَشکه این فرجام بسیاریستپر از افسوس و شرمساریستگهی بهر متاعی ریزو یا بیارزش و ناچیزدهیم عمر گرانمایهبسوزد سود و سرمایهابوالفضل سرلک متخلص به استوار[1] - بهمعنای آنکه هر مقدار و تکّه از طلا هم که باشد، باز ارزشمند است.[2] -بهمعنای آنکه آن تکّه کاغذ، نور کمی ایجاد کرد.[3] - بهمعنای اسکناس |+| نوشته شده در سه شنبه دوازدهم دی ۱۴۰۲ساعت 23:0  توسط ابوالفضل سرلک | بخوانید, ...ادامه مطلب