سکّه و چاو
شبی مردی ز سرمستی
رها از عالم و هستی
به راهی در گذارِ بخت
بخورد پایش به جسمی سخت
صدای سکّهای بشنید
بهدنبال صدا گردید
گمانش بود که آن سکّه
طلا باشد، به هر تکّه[1]
نیافت سکّه ز تاریکی
ندید کورسوی باریکی
کشید دستان به روی خاک
ز اقبال و مراد پاک
به تکّه کاغذی برخورد
زدش آتش، به نور خُرد[2]
بیافت آن سکّهی ناچیز
پشیمان از تلاش و خیز
بدید که کاغذ و آتش
بُود چاو[3] و نشد چارَش
که این فرجام بسیاریست
پر از افسوس و شرمساریست
گهی بهر متاعی ریز
و یا بیارزش و ناچیز
دهیم عمر گرانمایه
بسوزد سود و سرمایه
ابوالفضل سرلک متخلص به استوار
[1] - بهمعنای آنکه هر مقدار و تکّه از طلا هم که باشد، باز ارزشمند است.
[2] -بهمعنای آنکه آن تکّه کاغذ، نور کمی ایجاد کرد.
[3] - بهمعنای اسکناس
برچسب : نویسنده : ostovar3as بازدید : 23