بازی عشق
کلبهای را از سر عشقی بنا کردیم به مهر
چرخ گردون مینواحت چنگی به آهنگ سپهر
نوجوانی را گذر کردیم به امید وصال
قصر رویاها بدیدیم هر شبی در آن خیال
کوچههای نوجوانی پر ز بوی خاطره
عاشقی مارا بکرد هم شاعر و هم شاعره
آفتاب مهر ما رنگی ز اُخرایی نداشت
دشت سرسبز امید، وَهمی ز صحرایی نداشت
شعلهی گرم محبت بر تنم آتش بزد
عشق او ایمان ما گشت، گرچه یزدان آن سزد
در یکی از روزهای سبز و گرم پرامید
غافل از موجی و طوفانی که ناگه میرسید
دست ناحق فلک ناگه گریبانم گرفت
شور و سرمستی ستاند و دین و ایمانم گرفت
برگ برگ غنچهی امید ما خشکیده گشت
قبل هر بشکفتگی، امید آن ببریده گشت
شاعره کفران نعمت کرده از کمطاقتی
شاعر شعر غزل را پس زد از بیرغبتی
او رها کرده به اندوه در شکستی بیدلیل
قلب معیوبش شکست، شاعر بشد خوار و ذلیل
بغض سنگینی گلویش را ببست از آن زمان
یاد آن بغض و شکست همراه اوست در هر مکان
طعنهی عالم شنید از هر زبان تلخ و تیز
خفّت دوران کشید از درد آن عشق از ستیز
روزگار بیصفت بازی کند با حال ما
گه پریشانیم و شیداییم و گه رسوا، خدا
عمر بیحاصل که میسوزد به اندوه دم به دم
کوتهش بنما و راحت کن از این دنیای غم
صبر ما بر این غم طولا همه عمرم ستاند
سوختیم در بازی عشق که فقط یادش بماند
ابوالفضل سرلک متخلص به استوار
برچسب : نویسنده : ostovar3as بازدید : 53